سقوط از بالای برج ایفل (داستان کوتاه ایرانی)
نویسنده زینب محلوجی
چهارشنبه صبح بود. ساعت هشت و سی دقیقه. مرد از خواب پرید. خواب میدید، زن همه شب را به او قهوه خورانده و هر بار برایش از تفاله قهوههای خورده شده، فال قهوه گرفته بود. دفعه آخر آنقدر قهوه خورده بود که میخواست همه را بالا بیاورد. با اولین عق از خواب بیدار شد. حالش خوب نبود. زن رو به پنجره ایستاده بود و روی بوم نقاشی، مردی را میکشید که خورشید را بغل گرفته.
مرد در حالی که نور خورشید، چشمانش را اذیت میکرد، زل زد به بوم نقاشی و گفت که چقدر عوض شدی؟ چقدر ناآرام شدی! زن به آرامی، ادامه لباس مرد توی نقاشی را تا پنجره اتاق کشید و گفت: برایت قهوه دم کردم. میخوری؟